درزندگی زخم هایی هستند که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد ...
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد ، چون عموماً باور دارند که این دردهای باور نکردنی را جز اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند .
و اگر کسی بنویسد یا بگوید ، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی کنند .
زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدر است .
در طی تجربیات زندگی متوجه شدم که چه ورطه ی هولناکی میان من و دیگران است و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد . تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم
و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای این است که خودم را به سایه ام معرفی کنم !
حالا میخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره ی آنرا ، نه ! شراب آن را قطره قطره در گلوی خشک سایه ام بچکانم .
به درک ! میخواهد کسی کاغذ پاره های مرا بخواند ، میخواهد هفتادسال سیاه هم نخواند . من فقط برای اینکه احتیاج به نوشتن دارم که برایم ضروری شده !
من محتاجم ، پیش از پیش محتاجم که افکار خود را به موجود خیالی خودم ، به سایه ی خودم ارتباط بدهم چون ناخوشی ، دنیای جدیدی در من تولید کرد ، یک دنیای ناشناس ، محو و پر از تصویر ها و رنگ هایی که در حال سلامت نمیشود تصور کرد !
چیزی که تحمل ناپذیر است حس میکردم از همه این مردمی که میدیدم و میانشان زندگی کردم دور هستم ولی یک شباهت ظاهری ، یک شباهت محو و دور و در عین حال نزدیک من را به آنها مربوط میکرد ... حضور مرگ !
ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که مارا از فریب زندگی نجات میدهد ، و در ته زندگی اوست که مارا صدا میزند و به سوی خودش میکشاند !
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت