حالا که آمدهای
سلام
حالا که نمیروی
خداحافظ
ای همه شبهایی که با هم
گریه کردیم
حالا که آمدهای
چه لباسهای مهربانی پوشیدهاند
همهی این کلماتی که از تو میگویند
حالا که آمده ای
همین جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است
حالا که آمده ای
هی بر نگرد و هی پشت سرت را نگاه نکن
گنجشک های آن شهر دور دست هم
برای خود فکری می کنند
حالا که آمده ای
هی دست و دلم را نلرزان
هی دلواپسم نکن
اگر نمی مانی
بیابان های بی باران
منتظرم هستند
حالا که آمده ای
همین پرنده بی طاقت
که تو را گم کرده بود
با خیال راحت
دلش را بر می دارد و
به جانب جنگل های دور می رود
حالا که آمده ای
خدا هم خوشحال است
دیگر وقتش را نمی گیرم
حالا که آمده ای
نمی خوابم
وقتی منتظر کسی نیستی
چه قدر بیداری بهتر است
حالا که آمده ای
پیشاپیش همه باران ها به دیدارت می آیم
خودت به من آموخته ای
برای دیدن دریا
دلی و
دیگر هیچ
حالا که آمدهای
همه برمیخیزند
همه سلام میکنند
همه میخندند
حالا که آمدهای
مگر چه خبر شده است؟!
حالا که آمدهای
حافظ درست گفته است
یوسف گمگشتهی من
حالا که آمدهای
همهی کلیدها و همهی کلمات را جا میگذاریم و
به کوهستانهای بیکلید و بیکلمه برمیگردیم
حالا که آمدهای
از من میپرسی
این عصا و این عینک چیست
من از سالهای بی باران با تو چیزی نمیگویم
حالا که آمدهای
میگویم چه ماجرای قشنگی است
کبوترها دانههایشان را در زمین میخورند و
امتحانشان را در آسمان پس میدهند
حالا که آمدهای
قبول کن
جادهها به جایی نمیرسند
این بار از مسیر رودخانه میرویم
حالا که آمده ای
من هم موافقم
در امتحان بعدی
ورقه هایمان را سفید می دهیم
سفیدِ سفید
مثل برف
حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد
حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد
حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست...
حالا که آمده ای
گوشت بدهکار حرف آدم بزرگ ها نباشد
با تقویم چه کار داری
سیب که داریم
سفره هفت سینی مهیا کن
حالا که آمده ای
این ساعت شماطه دار
دیگر به درد ما نمی خورد
مردمان کوهستان
فقط با صدای بال پرندگان بیدار می شوند
حالا که آمدهای
همین یک کلمه کافی است
آمدهای
محمد رضا عبدالملکیان